شعری از نرودا

گاه و بیگاه فرو می شوی

در چاه خاموشی ات،

در ژرفای خشم پر غرورت،

و چون باز می گردی

نمی توانی حتی اندکی

از انچه در آنجا یافته ای

با خود بیاوری.

عشق من، در چاه بسته ات

چه می یابی؟

خزه ی دریایی،مانداب، صخره؟

با چشمانی بسته چه می بینی،

زخم ها و تلخی ها را؟

زیبای من، در چاهی که هستی

آنچه را که در بلندی ها برایت کنار گذاشته ام

نخواهی دید.

دسته ای یاس شبنم زده را،

بوسه ای ژرف تر از چاهت را.

از من وحشت نکن،

بار دیگر در ژرفای کینه ات ننشین.

واژه هایم را که برای آزار تو می آیند

در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن.

آن ها باز می گردند برای آزار من

بی اینکه تو رهنمونشان باشی

آن ها سلاح را از لحظه ای درشتخویانه گرفته اند

که اینک رد سینه ام خاموش شده است.

اگر دهانم سر آزارت دارد

تو لبخند بزن.

من چوپانی نیستم نرم خو، آنگونه که رد افسانه،

اما جنگلبانی ام

که زمین را ، باد را و کوهها را

با تو قسمت می کند.

دوستم داشته باش، لبخند بزن

یاریم کن تا خوب باشم.

در درون من زخم بر خود مزن، سودی ندارد،

با زخمی که بر من می زنی خود را زخمی نکن.

(پابلو نرودا)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد