وصال تو

می گذرم از جاده های بی کسی

از روی برگ های زرد لحظات بی تو،راه می روم

می روم تا دور دست

در راه شعر وصال تو را زمزمه می کنم

وجود خستم با امید رسیدن به تو جان می گیرد

جانی از جنس استقامت

گویی دارد صبح می شود

خورشید با تو بودن رو به طلوع است

نسیم صبحگاهی بوی تو را برایم می آورد

بویی که چو بوی باران بر بیشه است

حال دیگر دستم در دست توست

از تو جدا نمی شوم

زیرا جانم وصل جان توست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد