بیوگرافی پژمان منتظری

پژمان منتظری هستم،متولد 17/10/1362 در اهواز.البته در شناسنامه ام نوشته شده 15/6/1362.به این خاطر که خانواده ام قصد داشتند تا یک سال زودتر مرا به مدرسه بفرستند.اصالتا بختیاری هستم.محله ما در اهواز نیز زندان کارون نام داشت.واقع در کوی پلیس و نزدیک به محل زندگی سهراب بختیاری زاده.مجردم.3 برادر و یک خواهر دارم.فرزند چهارم هستم.دیپلمه تجربی.فوتبال برای من از سال های 76 77 آغاز شد.اولین تیمم جوانان پرسپولیس اهواز بود.بعد به تیم شهاب نقل مکان کردم.در ادامه سر از شاهین و دیهیم اهواز سر در آوردم و پس از آن پیراهن امیدهای فولاد را پوشیدم.به دنبال 3 سال حضور در فولاد با قراردادی 2 ساله به استقلال تهران آمده ام.در سطح تیم ملی تجربه بازی در مسابقات غرب آسیا و مسابقات آسیایی دوحه را دارم.به غیر از این به تیم ملی بزرگسالان هم دعوت شده ام.

مختصری از مهدی امیر آبادی

آقا مهدی متولد 3/12/1358 در محله اصفهانک تهران است.نام او را به دلیل اینکه در روز تولد حضرت مهدی (عج) متولد شده است مهدی گذاشته اند. او بعد از خواهرش لیلا اولین پسر خانواده و در حقیقت دومین فرزند خانواده می باشد. از همان بچگی به دلیل بازی کردن در زمین خاکی پشت خانه و خاکی کردن لباسهایش از طرف مادر دعوا می شده است. در دبستان شهید شرافت و راهنمایی شهید قدپچی و دبیرستان پوریای ولی مشغول درس خواندن بوده. در سایپا به مهدی بی غم و در تیم ملی به شیطون معروف بود و در استقلال به الکس. سحر دختر خواهر 3 ساله او همه دنیای اوست.به گفته مادرش او را بیشتر از جانش دوست دارد. در مدت زمانی که سحر السادات کو چولو 40 روزه می شود مهدی 3 گل برای سایپا به ثمر می رساند که آن را هم از خوش قدم بودن سحر می داند. دوره آموزشی سربازی را گذرانده و در اصل سربازی او را تیم سایپا خریده است. برای او همان دوره آموزشی هم دریای خاطرات شیرین داشته است. از سوسک بدش می آید از انتقاد بیجا متنفر است. اگر یک دختر و پسر دعوایشان شود طرف دختر را می گیرد زیرا معتقد است خانم ها ضعیف ترند. از دوستان صمیمی غیر فوتبالی اش آقایان: منصور غفاری و محمد ابوالحسنی را می توان نام برد و همچنین رامین رضایی. معتقد است چک را زیاد نباید کشید. زمانی که در سایپا بود تیم فیورنتینا او را می خواست. پدر او پرسپولیسی است. اهل جنجال نیست اما خیلی زیرک است و ارادت خاصی نسبت به امام حسین(ع) دارد.

شعری از نرودا

گاه و بیگاه فرو می شوی

در چاه خاموشی ات،

در ژرفای خشم پر غرورت،

و چون باز می گردی

نمی توانی حتی اندکی

از انچه در آنجا یافته ای

با خود بیاوری.

عشق من، در چاه بسته ات

چه می یابی؟

خزه ی دریایی،مانداب، صخره؟

با چشمانی بسته چه می بینی،

زخم ها و تلخی ها را؟

زیبای من، در چاهی که هستی

آنچه را که در بلندی ها برایت کنار گذاشته ام

نخواهی دید.

دسته ای یاس شبنم زده را،

بوسه ای ژرف تر از چاهت را.

از من وحشت نکن،

بار دیگر در ژرفای کینه ات ننشین.

واژه هایم را که برای آزار تو می آیند

در مشت بگیر و از پنجره رهایشان کن.

آن ها باز می گردند برای آزار من

بی اینکه تو رهنمونشان باشی

آن ها سلاح را از لحظه ای درشتخویانه گرفته اند

که اینک رد سینه ام خاموش شده است.

اگر دهانم سر آزارت دارد

تو لبخند بزن.

من چوپانی نیستم نرم خو، آنگونه که رد افسانه،

اما جنگلبانی ام

که زمین را ، باد را و کوهها را

با تو قسمت می کند.

دوستم داشته باش، لبخند بزن

یاریم کن تا خوب باشم.

در درون من زخم بر خود مزن، سودی ندارد،

با زخمی که بر من می زنی خود را زخمی نکن.

(پابلو نرودا)