کوچه باغ های زندگی

به زندگی می نگرم

و در کوچه باغ های زندگی قدم می زنم

می بینم بر در و دیوارهای آن

ناجوانمردی را حک کردند

درخت عشق

برگ های زیبایش در حال ریزش است

و رو به بی عشقی می رود

گلهای یاس و بنفشه با زمین قهرند

نسیمی از دیار غربت و اندوه می وزد

و به دنبال راهی است در دلها

چرا در کوچه باغ های زندگی

شبح هایی با قلبی سنگی باشند

چرا همه با آرزوی یک

خنده ی کودکانه بمیرند..

فاصله

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نباید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی ودیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر مشغله ای نیست

تو رفتی خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست

وصال تو

می گذرم از جاده های بی کسی

از روی برگ های زرد لحظات بی تو،راه می روم

می روم تا دور دست

در راه شعر وصال تو را زمزمه می کنم

وجود خستم با امید رسیدن به تو جان می گیرد

جانی از جنس استقامت

گویی دارد صبح می شود

خورشید با تو بودن رو به طلوع است

نسیم صبحگاهی بوی تو را برایم می آورد

بویی که چو بوی باران بر بیشه است

حال دیگر دستم در دست توست

از تو جدا نمی شوم

زیرا جانم وصل جان توست